جمعه بعد از ظهر داشتم عناوین انبوه فیلم هایی که چند ماهیه گرفتم اما هنوز نگاهشون نکردم رو تماشا می کردم که یه دفعه هوس کردم یه فیلم ببینم ، Pulp Fiction ساخته ارزشمند کوئنتین تارانتینو رو که چهار سال پیش ( زمانش دقیقا یادم نیست ولی همین حول و حوش بود ) نسخه ویدئو کلوپیش رو دیده بودم انتخاب کردم . وقتی اسم این فیلم رو می شنوم اولین چیزی که یادم میاد تصویر ساموئل ال جکسون پشت فرمونه . این بار نسخه دی وی دی اصل و با زیر نویس فارسی رو تماشا کردم .
و باید بگم که : کلی حال کردم .
مخصوصا با اون اتفاقات غیر منتظره ای که برای شخصیتهای فیلم می افته که دقیقا حکایت خیلی از اتفاقات پیش بینی نشده ای هست که تو زندگی برای ما می افتن یا به عبارتی اصل غافلگیری در زندگی .
رینگو و یولاندا که یه زوج خلافکار هستن در حال خوردن صبحونه در یک رستوران تصمیم می گیرن از اونجا دزدی کنن ، طبق پیش بینی شون به عقل هیچ کس نمی رسه از یه رستوران دزدی بشه ، اونها اسلحه هاشون رو درمیارن و از صاحب رستوران و همه مشتری ها می خوان که کیف پولهاشون و هر چیز قیمتی که دارن رو رد کنن بیاد و از قضا ، جولز ( ساموئل ال جکسون ) و وینسنت ( جان تراولتا ) بعد از کشتن 4 نفر و پس گرفتن کیف حاوی ( احتمالا) شمش های طلای رئیسشون مارسلوس والاس اومدن تو اون رستوران با آرامش صبحونه بخورن .
جولز و وینسنت چند ساعت قبلتر از یک صحنه مرگ مسلم نجات پیدا کرده بودن . ( یکی از اون چهار نفر از فاصله چند متری یک خشاب کامل رو بسمت اونها خال کرده بود اما در کمال تعجب هیچ تیری به اونها نخورد ) و جولز که این اتفاق رو یک معجزه می دونست پشت میز صبحونه به همکارش اعلام می کنه که می خواد دست از این شغل برداره و دیگه دور و بر آدمکشی و خلاف رو خط بکشه و فقط مونده که کیف رو بعد خوردن صبحونه تحویل رئیسشون بدن . جولز حتی فکرش رو نمی کرد که یه آفتابه دزد تو یه رستوران موقع خوردن صبحونه بخاطر اون کیف براش هفت تیر بکشه و اون رو برای تصمیم چند دقیقه قبلش یعنی دست برداشتن از کشتن آدمها تحت فشار بذاره و همچنین رینگو و یولاندا هم فکرش رو نمی کردن که موقع آسوندن ترین دزدی ممکنه به پست دو نفر آدمکش حرفه ای مثل جولز و وینسنت بخورن و با اونها کنتاکت فیزیکی پیدا بکنن .
یا در جایی دیگه از فیلم ، وینسنت که تازه میا زن رئیسش یعنی مارسلوس والاس با بازی اما تورمن رو از یک گردش شبانه که بدستور رئیسش انجام شده بود به خونه برگردونده توی توالت در برابر وسوسه گذروندن شب با زن رئیسش ، رو به خودش در آینه داره تاکید می کنه که بعد از خوردن یک پیک نوشیدنی و گوش دادن به موسیقی ، مودبانه خداحافظی کنه و بره خونه اش غافل از اینکه در بیرون از توات چی داره می گذره … وینسنت حتی فکرش رو هم نمی کرد میا که معتاده و بخاطر سرما پالتوی اون رو به تن کرده تو جیبش یه بسته هروئین بسیار قوی که عصر همون روز تهیه کرده بود رو پیدا کنه و بعد از کشیدنش اوور دوز بشه و با دهانی کف کرده و بینی خون آلود نقش زمین شه .
در یه سکانس دیگه ، بوچ ( بروس ویلیس ) ( که یه بوکسور حرفه ایه و قرار بوده بخاطر برد مارسلوس والاس در شرط بندی در راند پنجم شکست بخوره اما به مارسلو رو دست می زنه ) در حالی که مامورهای مارسلوس در بدر دنبالشن و همه خیال می کنن که فرار کرده ، به خاطر یه ساعت مچی برمی گرده خونش . توی آشپزخونه یه مسلسل کوچیک پیدا می کنه . شاید وینسنت که یک آدمکش حرف ای هست فکرش رو هم نمی کرد که بوچ که یه آدم معمولی و نه یک آدمکشه برگرده به خونه اش و دقیقا در همون زمانی که اون رفته توالت وینسنت بیاد خونه و بره آشپزخونه و تفنگ وینسنت رو یه گوشه ببینه و وینسنت رو با اسلحه خودش بعد بیرون اومدن از توالت بکشه.
در اینجا به یاد صحنه ی تقابل این دونفر برای بار اول در بار مارسلوس افتادم . در اونجا که بوچ از وینسنت که به اون زل زده می پرسه : کاری داشتی رفیق ؟ و وینسنت جواب میده : تو رفیق من نیستی ، آشغال ! ، فکر کنم وینسنت هم بعد از بیرون اومدن از توالت و دیدن بوچ که اسلحه خودش رو بسمتش نشونه گرفته بیاد اون برخورد افتاده بود .
بوچ که از زرنگی خوش حسابی کیف کرده و سوار بر ماشین در حال رفتن پیش نامزدشه ، فکرش رو هم نمی کرد که وقتی سر چهار راه بخاطر چراغ سبز توقف کرده و داره به یه آهنگ شاد بعد از این موفقیت گوش میده ناگهان مارسلوس رو در حال عبور از جلوی ماشینش ببینه ، مارسلوس که یه سیاه پوست چاق هست متوجه اون میشه و قبل از اینکه بتونه کاری کنه و حتی فحسس رو تا آخر ادا کنه بوچ برای فرار ، پدال گاز رو تا آخر فشار داده و بعد از پرت شدن مارلوس به یه گوشه بر اثر برخورد با ماشین ، بوچ هم با ماشینی که از سمت راست میومده تصادف می کنه .
تعقیب و گریز بوچ و مارسلوس که هر دو زخمی شدن به یک مغازه سمساری ( فکر کنم ) ختم میشه . در اونجا در حین زد و خورد این دونفر ، صاحب مغازه روشون اسلحه می کشه و بجای اینکه بذاره اونها برن یا اینکه به پلیس زنگ بزنه ، اتفاق دیگه ای میفته که اون دو نفر حتی فکرش رو هم نمی کردن . صاحب مغازه و رفیقش افرادی روانی هستن و قصد تجاوز به این دو نفر رو دارن و مارسلو رو بعنوان نفر اول انتخاب می کنن . در زمانی که با اون مشغولن بوچ موفق میشه طنابهای دور دستش رو باز و فرار کنه اما دم در که میرسه تصمیم می گیره که برگرده و مارسلوس رو نجات بده .
زد ، یکی از اون دو نفر روانی تجاوز گر که زنده مونده شاید فکرش رو هم نمی کرد که طعمه اش رئیس یکی از بزرگترین باندهای تبهکاری کالیفرنیا هست ، احتمالا وقتی که مارسلوس بعد از نجات پیدا کردن توسط بوچ اعلام کرد که قصد داره چند نفر از بچه ها رو خبر کنه که با یه جفت سیم چین و چراغ جوش کاری بیان اونجا و یه حال اساسی به زد قبل از مرگش بدن حسابی از این انتخابش پشیمون شده بود .
تقابل صحنه ای که یه خشاب پر از گلوله از فاصله دو سه متری روی جولز و وینسنت خالی میشه اما ( به اعتقاد جولز از روی معجزه و خواست خدا و به اعتقاد وینسنت از روی شانس ) هیچ کدوم از گلوله ها به این دو نفر نمی خوره با اون صحنه ای که وینسنت در حال صحبت با ماروین هست و داره ازش می پرسه » تو فکر می کنی که خدا از بهشت اومد پایین و » که ناگهان انگاری اتفاقی دستش به ماشه می خوره و یه گلوله تو صورت ماروین خالی میشه و اون رو می کشه ( وینسنت : یه تصادف بود ،احتمالا ماشین از رو دست انداز رد شد . جولز : ماشین از روی هیچ دست اندازی رد نشد ، وینسنت : نمی خواستم که بزنمش ، تیر خودش در رفت ، وینسنت : باورم نمیشه ، جولز : خب بهتره که باور کنی . ) جالب و پر از معنا هست که کارگردان به عمد بیننده رو با سوالاتی رودر رو می کنه ؛ یه چیزی مشابه بخار قهوه در فیلم اول ده فرمان کیشلوفسکی وقتی که پدر به پسر درمورد وجود یا عدم روح توضیح میده یا ظرف مربا در فیلم دوم که کیشلوفسکی سعی می کنه تماشاچی رو در یک دوراهی قرار بده .
و اما یه نکته دیگه هم تقابل مارسلوس و بوچ با مسئله غرور هست . اینکه مارسلوس از بوچ می خواد که غرورش رو بشکونه و در راند پنجم مبارزه ناک اوت بشه و روی این قضیه نادیده گرفتن غرور هم تاکید می کنه اما در نهایت می بینیم که کسی که غرورش شکسته میشه خودشه ، اونجایی که بعد تجاوز بهش وقتی که بوچ نجاتش می ده حاضر نیست برگرده و رودر رو با بوچ صحبت کنه و تمام دیالوگ ها در حالی که پشت به بوچ وایساده رد و بدل میشه و حتی موقع خداحافظی هم دستش رو بالا میاره و با پشت دستش خداحافظی می کنه…
صحنه ی صحبت اولیه والاس با بوچ توی بار والاس هم بنظرم جا برای موشکافی داره .
و اما آخرین نکته : هیچ دقت کردین ، تنها کسی که میمیره وینسنت هست … بنظر شما دلیلش چیه ؟
راستی، من متوجه نشدم چه کتابی بود که وینسنت همش تو دستشویی می خوند ؟!
روایت غیر خطی تارانتینو در این فیلم فوق العاده بود و تمام این صحنه هایی که گفتم در قالب یک روایت غیر خطی در فیلم به نمایش در اومدن که کلی به جذابیت و اثر گذاریشون اضافه می کنه .
در ضمن با بازی ساموئل ال جکسون و اون صدای قاطع و پرطنینش هم کلی حال کردم .
———————